نشان بده روی دیگرت

سروه کاویان
یکی از شاگردان مدرسه شیوانا شاگرد بسیار آرامی بود و همیشه سرش به کار خودش گرم بود کارهایش را مرتب و سر وقت انجام می داد ، شیوانا می دید که شاگرد آرام بسیار به دوستانش کمک می کند در یکی از روزها که شیوانا مشغول آبیاری باغچه بود ،شاگرد آرام نزد شیوانا آمد و گفت استاد دوستانم از وقتی فهمیده اند من آرام و منظم کارهایم را انجام میدم و وقت اضافی می آورم و به آنها کمک میکنم توقعشان از من بالا رفته و هنگام کار گروهی کمی از کار را انجام می دهند و به بهانه کار ضروری تر ،انجام بقیه کار را بعهده من می گذارند .
شیوانا نگاهی به شاگردش انداخت و گفت رفتارت را تغییر بده و جنبه های دیگری از وجودت را نشان بده 
شاگرد مدتی به فکر فرو رفت و از کنار شیوانا دور شد 
روز بعد شیوانا  دید که شاگرد آرام و دوستش مشغول بریدن هیزم هستند باید چوبها زود خرد می شدند و به آشپزخانه منتقل می شدند تا نهار مدرسه درست شود ،
شاگرد آرام سهم خودش از بریدن چوب را انجام داد و دوستش نیز کمی از چوبها را خرد کرد و به بهانه اینکه کار ضروری دارد و باید برود و از طرف دیگر نهار مدرسه دیر می شود شاگرد آرام را در برابر عمل انجام شده قرار داد ،اما شاگرد آرام تبر را زمین گذاشت و از هیزمها و دوستش دور شد 
دیدن چهره ی دوستش دیدنی بود


روزی زنی میانسال نزد شیوانا آمد و از او برای حل مسئله ای که برایش پیش آمده بود کمک خواست .

زن توضیح داد که در خانواده ای مرفه  به دنیا آمدم و با تشویق خانواده  برای تحصیل به شهر دیگری رفتم  و سالها در آنجا تحصیل کردم و در همان شهر نیز کاری پیدا کرده و سالها مشغول کار بودم .

بعد از سالها به شهری که خانواده ام در آنجا ساکن بودند،برگشتم ،چند سال تحصیل و کار باعث شده که سنم از جوانی بگذرد و وارد میانسالی شوم ولی هنوز ازدواج نکرده ام ،پدر و مادرم از این قضیه بسیار نارحت و شرمنده هستند .

هفته ی گذشته مردی که در همسایگی ماست مرا از پدرم خواستگاری کرد به شرطی که دست از تحصیل و کارم بردارم  پدرم موافق این ازدواج هست و با گوشزد کردن اینکه ازدواجم دیر شده و فرصت انتخاب ندارم مرا به این ازدواج تشویق می کند 

حال در دو راهی گیر کرده ام و پیش شما آمده ام تا راهنماییم کنید

شیوانا نگاهی به زن انداخت و گفت آیا حاضری ثروت و احترامی را که از داشتن کار داری را ترک کنی و زندگی سطح پایین تری را قبول کنی ،زن گفت هرگز 

شیوانا گفت: پس خودت متوجه شده ای که هرگز  تحقیر شدن را به بهای مقبول شدن نزد دیگران انتخاب نکنی.

شیوانا نویس :سروه کاویان

بی تفاوتی محض


شیوانا تصمیم داشت مدتی به سفر برود ،و برای همین میخواست استادی را استخدام کند تا مدتی که او نیست سرپرستی مدرسه را قبول کند .متقاضیان زیادی آمدند ودر مصاحبه استخدامی شرکت کردند اما همگی در یک سوال به ظاهر ساده رد شدند سوال این بود ،اگر مشغول نوشتن بودید و مگسی وز وز کنان در اطراف شما می گشت و شما را اذیت میکرد عکس العملتان چه بود ؟هرکدام جوابی دادند یکی گفت با یک ضربه نیستش می کنم ،دیگری گفت پارچه ای رویش می اندازم تا گیر بیفتد ،آن  یکی گفت لیوانی رویش میگذارم تا خفه شود ....

جوابها مختلف بود اما همگی رد شدند . تا اینکه نوبت یکی از متقاضیان شد او پاسخ داد. هیچ کاری نمیکنم ،بگذار مگس به وز وز خودش ادامه دهد انگار که آنجا نیست و من نیز به نوشتن خودم ادامه می دهم ،شیوانا پاسخ او را قبول کرد و او را پذیرفت متقاضیان اعتراض کردند چرا او را قبول کرده ای با وجود اینکه پاسخ ساده ای داده ،شیوانا پاسخ داد  کسی میتواند استاد و سرپرست خوبی باشد که علاوه بر داشتن مهارت فنی دارای مهارت بسیار مهم دیگری بنام هنر ندیدن مزاحم ها باشد ،به همین سادگی


کافیه اینی که هستی نباشی


 سروه کاویان - @SirweKavian1


روزی شیوانا از دهکده ای میگذشت.  یکی از اهالی دهکده از شیوانا خواست به دیدار خانواده ای برود که فرزندانشان آنها را ترک کرده  و تنها و ناراحت مانده بودند.

 شیوانا قبول کرد. وقتی به آنجا رسید.  زن و مردی را دید شکستگی از چهره شان هویدا بود. شیوانا کنار آنان نشست و علت ناراحتیشان را پرسید. 

زن گفت ما فرزندانی داریم  که قبل از این سالها شاد و خوشحال با هم زندگی می کردیم. اما شوهرم مسئله ای مالی برایش پیش آمد و ورشکست شد.

 از آن پس اخلاقش بسیار عوض شده جوری که فرزندانمان هرکاری میکردند آنها را نهی میکرد و با حرفهایش آنها را دلسرد می کرد.

بچه ها نیز اوایل به احترام او حرفهایش را قبول میکردند اما کم کم متوجه شدند که حرفهای پدرشان روز به روز آنها را از موفقیت دور میکند، به همین خاطر کم کم  از ما فاصله گرفتند و حالا جوری شده که یکسره با  ما قطع رابطه کرده و از ما دور شده اند. غم و غصه دوری از آنها بسیار آزارمان می دهد. من نیز مدام به شوهرم گوشزد می کنم که اخلاقش را عوض کند اما گوشش بدهکار نیست و روی اخلاق خودش پافشاری می کند .

شیوانا رو به مرد کرد و گفت:" آیا از دوری فرزندانت اینگونه ناراحت و شکسته شده ای؟"

 مرد پاسخ داد:" بله به حدی از دوری شان ناراحتم که زندگی عادی ام بهم ریخته است!"

شیوانا گفت:" بچه هایت را بیشتر دوست داری یا این شخصیت آزاردهنده ای که بچه ها را از تو فراری داده؟"

مرد گفت:" خوب معلوم است جگرگوشه هایم را!"

شیوانا لبخندی زد و گفت:" پس این رفتار ناخوش را از خودت دور کن و عوض شو. فقط وقتی میتوانی فرزندانت را دوباره به خودت جذب کنی که رفتارت را تغییر دهی. باید به عنوان یک پدر و پشتوانه، با دلگرمی دادن و تشویق، امید به زندگی را در آنها بیشتر کنی تا شادی و.محبت و خوشی به زندگیتان برمی گردد. به تو پیشنهاد می کنم که تا فرصت داری و مرگ به سراغت نیامده تغییر کن و اوضاع را تغییر بده. کافیه اینی که هستی نباشی."

https://is.gd/ShivanaStoryWriting127

برخیز و کاری کن

برخیز و کاری کن.

یک روز نزدیک ظهر شیوانا از روستایی رد می شد که دید پسر جوانی غمگین دم در جلو آفتاب نشسته است.،شیوانا به او نزدیک شد و گفت : "جوان چرا اینقدر افسرده ای ؟"

جوان گفت: امروز صبح که در دهکده قدم میزدم صحنه هایی دیده ام که روانم را آزرده و احساس ناراحتی می کنم."

شیوانا توضیح خواست.

جوان گفت:" از نزدیک خانه ای رد میشدم دیدم زن و مردی با هم دعوا میکنند مرد حسابی زن و بچه اش را کتک زده بود ،نمی توانستم در دعوایشان دخالت کنم و کاری از دستم بر نمی آمد برای همین ناراحتی ناشی از دیدن آن صحنه برایم ماند.

 چند قدم که جلوتر رفتم دیدم ماده سگی با پستانهای آویزان که مشخص بود چند توله دارد در کوچه ها دنبال غذا میگشت و چیزی گیرش نمی آمد من هم در آن وضعیت هیچ ماده خوراکی همراهم نبود و نمی توانستم به سگ کمک کنم ، دیدن این صحنه نیز افسرده ترم کرد ."

شیوانا به جوان گفت:" آیا غصه خوردن تو می تواند کمکی به زن و بچه و سگ و توله هایش بکند؟"

جوان گفت:" خیر هیچ کمکی نکرده و حتی از کارهای خودم نیز عقب افتاده ام ."

شیوانا پرسید:" آیا کمکی از دستت بر می آمد و عمدی انجام ندادی؟"

جوان پاسخ داد:" در آن شرایط وضعیتم طوری بود که هیچ کمکی نمی توانستم انجام بدهم."

شیوانا به جوان گفت:" آیا بهتر نیست به جای افسردگی و غصه خوردن از جا بلند شوی و کارهایی که همین الان از دستت بر می آید انجام دهی؟ مثلا مقداری غذا در ظرفی بگذاری و در جایی بگذاری که سگها از آنجا عبور می کنند یا بروی و با کدخدای دهکده صحبت کنی  که هر مردی که زن و بچه اش را کتک بزند را مجازات کند و... خوب که فکر کنی می بینی با اقدام موثر است که افسردگی از تو دور می شود ، خوب پس به جای یک جا نشستن و غصه خوردن، برخیز و کاری بکن.