دیوانه


مردی دیوانه در روستای مدرسه شیوانا بود که در کوچه ها سرگردان بود ،جوان بود و همیشه با خودش حرف میزد و دستهایش را تکان میداد .روزی شاگردان شیوانا در حیاط جمع شده و با هم حرف میزدند بحث به دیوانه روستا کشید هرکس چیزی گفت ،یکی گفت :می گویند مرد سالمی بوده اما یکهویی دیوانه شده دیگری گفت شاید دیوانه بدنیا آمده ،در این هنگام یکی از شاگردان بلند شد و گفت بگذارید داستانش را برای شما بگویم ،من برادر آن مرد دیوانه هستم و مادرم بارها قضیه دیوانه شدن اورا برای ما تعریف کرده و خودم هم چون کودک بودم خاطراتی از آن دوران به یاد دارم،برادرم جوان بود و زیبا و شغلی عالی داشت ،با دوستی بسیار صمیمی بوده و سر پرشور وشری داشتند و مشتاق آشنایی با چیزهای جدید بودند،آنها با استادی که می گفت با دنیاهای دیگر در ارتباط است آشنا شده و به او سر می زدند ،استاد به آنها یاد داده بود که برای ورود به دنیاهای دیگر باید ساعتها بنشینند و اوراد مخصوصی را تکرار کنند ،شب ها نخوابند و رفت و آمدشان با مردم را کم کنند برادرم بسیار دقیق این موارد را اجرا میکرد ،به کمی برادرم را می دیدیم همیشه در اتاقش بود گاهی وقتها  دوستش می آمد و به او سر می زد ،بعد از مدتی به علت غیبت های مکرر از کارش او را اخراج کردند ،روزی پدر دوست برادرم نزد پدرم آمد و گفت پسرم دچار مرضی شده هیچ کاری انجام نمیدهد و میگوید با دنیاهای دیگر در ارتباط است و آنها کارهایش را انجام میدهند برای اینکه دیگر با مردی که مدعی استادی با دنیاهای دیگر  است مراوده نداشته باشد و به زندگی عادی برگردد  مدتی با او به سفر میروم شما هم فکری بحال پسرتان بکنید.پدرم هرچه برادرم را نصیحت کرد که دست از کارهایش بردارد برادرم انگار که نشنیده و گوشش به نصیحت های پدرم بدهکار نبود .دیگر ما را نمی شناخت و حتی نمی توانست کارهای ابتدایی خودش را نیز انجام دهد ،حالا هم دیگر در خانه نمی ماند و بیرون می آید و با خودش حرف میزند،دیوانه شده و در کوچه ها سرگردان است .شیوانا بعد از شنیدن حرفهای شاگردش  رو به شاگردانش کرد و گفت در طول زندگیتان افرادی را خواهید دید که از دنیاهای دیگر حرف می زنند اما هوشیار باشید و به دنیاهای دیگر کاری نداشته باشید و وقتتان را برای چیزی که هیچی در موردش نمیدونید هدر ندهید ،سعی کنید همین دنیایتان را عالی کنیدچون پناه بردن به موجودات دنیاهای دیگر ،یک جور فرار از مواجهه با مشکلات این دنیاست ،دنیایی که الان در ان قرار داریم کامل ترین و بی نقص ترین و البته تنها دنیایی است که در اختیار داریم و تا وقتی مجوز حیات در این دنیا را داریم باید تا می توانیم از حضور در آن حظ ببریم ،اگر این دنیا عالی باشه مطمئن باشید دنیاهای بعدی هم هرجور باشه چاره ای جز عالی شدن ندارند.

سروه کاویان

سگ نقشی ندارد

Sirwe kavian

یک روز شیوانا در راهی می رفت در نزدیکی خانه ای دید زنی هر از گاهی سنگی به سگی که در آن اطراف بود می اندازد،شیوانا از او پرسید برای چه سگ بیچاره را اذیت می کنی ؟

زن گفت:مدتی است رابطه ی من و شوهرم بهم خورده و شوهرم دعوایم می کند ،دیروز پیش یک فالگیر رفتم و مشکلم را برایش شرح دادم، او گفت کائنات می خواهد با این شیوه از تو انتقام بگیرد ، کائنات با فرستادن سگ و گربه و... بسوی خانه تو ناراحتیش را نشان می دهد بنابر این هر بار که سگی یا گربه ای  دیدی به سوی او سنگ بینداز تا  از تو دور شوند و دعوا را بین تو و شوهرت نیاورند من مجبورم این کار را انجام دهم .در همان لحظه شیوانا یکی از پیراهن های شوهرش  که روی طناب در  جلو در پهن بود را برداشت و در روخانه ای که از آنجا رد می شد انداخت ،آب پیراهن را با خود برد ،زن بسیار از رفتار شیوانا تعجب کرد و گفت این چه رفتاری است ،شیوانا گفت :از همان چیزهایی بود  که کائنات فرستاده بود تا رابطه تو شوهرت را بهم بریزد  و من مجبور شدم آن را دور بیندازم .

زن ناراحت شد و گفت اما پیراهن چه گناهی دارد من امروز آن را شسته بودم و مطمئن بودم تمیز است .

شیوانا گفت آیا ناراحت شدی :زن پاسخ داد بله بسیار 

شیوانا گفت با این کارم خواستم بتو نشان دهم  که سگ نیز همانند آن پیراهن هیچ نقشی در رابطه تو و شوهرت ندارد تو با سنگ انداختن به سگ او را اذیت می کنی و دیگر نباید این کار را ادامه دهی همچنین بدان علت دعوای شوهرت با تو کائنات نیست چون کائنات نسبت به احساسات و هیجانات ما بی تفاوت محض است ،بجای اینکه کائنات را مقصر بدانی روی رفتار خود و شوهرت دقیق تر شو و علت اینکه چرا  شوهرت عصبانی می شود را پیدا کن و آن رفتار را انجام نده تا رابطه ی شما خوب شود .

@LOASchool

https://t.me/LOASchool

توقع از کائنات

Sirwe kavian

در میان خواهران خانواده هرکس مشغول کاری بود و وظایفش را انجام می داد ،اما یکی از خواهران در کارها همکاری نمی کرد و بیشتر وقتش را به نشستن و دعا کردن در عبادتگاه می گذرانید ،خواهران خود را نیز شماتت میکرد که چرا مانند او وقتشان را در عبادتگاه نمی گذرانند بنابراین همیشه بینشان جرو بحث و دعوا برقرار بود .در این میان خواستگارانی از روستا برای خواهران آمدند و ازدواج کردند بجز خواهری که مدام در عبادتگاه بود .این خانواده در همسایگی مدرسه شیوانا زندگی می کردند .روزی پدر خانواده نزد شیوانا آمد و گفت استاد مدتی است  دخترم که هنوز در خانه مانده ،بسیار ناراحت است و گریه می کند ،دیگر حتی به عبادتگاه نیز نمی رود و علت ناراحتیش را نیز بما نمی گوید و با پرخاش نیز ما را از خود دور می کند .

شیوانا گفت بیا به نزد او برویم ،وقتی به دیدار او رفتند شیوانا پرسید علت ناراحتیت چیست ؟دختر به احترام شیوانا به او پاسخ داد:من همیشه در حال دعا بودم که کائنات و طبیعت همدم و همسری عالی نصیبم کند ،همیشه از خواهران خودم نیز میخواستم مانند من باشند اما آنها با شادی زندگی خود را می گذرانیدند و در جشنها و مراسمات روستا شرکت می کردند و به حرفم گوش نمی کردند ،حال برای آنان خواستگارانی خوب پیدا شده و همسری خوب نصیبشان شد اما من مورد نفرین کائنات قرار گرفتم و توقعم براورده نشد .

شیوانا به آرامی به او پاسخ داد:بدان که طبیعت و دنیای بیرون نسبت به ناراحتی های درونی ما بی تفاوت محض است ،هرنوع  انتظاری از دنیا و کائنات و طبیعت برای برآورده کردن توقعات ما بیجا و توهمی است .اگر انتظار داری کائنات برای تو خواستگاری می فرستد سخت در اشتباهی ،اگر قرار است کسی به نجات تو بیاید خودت هستی ،همین حالا پاشو ناراحتی را از خودت دور کن ،وظیفه ای بر عهده بگیر و آن را بخوبی انجام بده ،توانائیهایت را به خانواده و مردم روستا نشان بده ،آنوقت مطمئن باش همسری عالی نصیبت می شود .

کائنات به توقعات پاسخ نمی دهد

Sirwe kavian
در مدرسه شیوانا دو تا از شاگردان با هم صمیمی بودند و از طرفی در کارها با هم رقابت داشتند ،قرار شد مسابقه ای درسی در بین شاگردان مدرسه در ماه آینده برگزار شود ،شور و همهمه ای برپا بود و این دو شاگرد نیز به تکاپو افتاده بودند . شیوانا در خلال کارهایش در مدرسه آنها را می دید ،یکی از آنان بعد از کلاس برای درس خواندن به اتاقش می رفت اما یکی از آنان مدام به عبادتگاه می رفت و دعا می کرد و ساعتها وقتش را به نشستن و مراقبه می گذرانید و به دانش آموزان کلاسهای دیگر هم توصیه میکرد بنشینند و تصور و تجسم کنند که در مسابقه پیروز شده اند . 
روز مسابقه فرا رسید و مسابقه برگزار شد ،دانش آموزی که بسیار مطالعه می کرد در مسابقه برنده اعلام شد .
بعد از برگزاری مسابقه به شیوانا اطلاع دادند که دوست شاگرد برنده در حال جمع کردن وسایل خود است و می خواهد مدرسه را ترک کند ،شیوانا نزد او رفت و از علت رفتنش را جویاشد ؟
شاگرد جواب داد :« استاد من تمام وقتم مراقبه و دعا و تجسم کردم که شاگرد اول شوم اما نه تنها برنده نشدم ،دوستم که یک بار نیز به عبادتگاه نرفت برنده شد ،من به کائنات این مدرسه به شک افتادم و می خواهم اینجا را ترک کنم .
شیوانا به آرامی به او نگاهی کرد و گفت :« انتظار داری کائنات و دنیا و طبیعت ،احساسات و توقعات و افکار تو را درک کند  ،بدان که توقع درک از جانب اینها توقعی بیجا و توهمی است .
بدان که تو سخت در اشتباهی و باید بفهمی تنها کسی که قرار است به نجاتت بیاید باید از درون خودت بیاید .
پاشو و از همین الان انتظارات و توقعاتت را از خودت بخواه .

از تعجب شاخ درآورد

Sirwe kavian

یکی از شاگردان شیوانا در خیاطی دستی داشت و لباسهای زیبایی برای خودش و  شاگردان مدرسه می دوخت ،روزی قرار بود خانواده عموی شاگرد خیاط برای دیدنش به مدرسه بیایند ،روز قبل از رسیدن آنها شاگرد خیاط همه ی لباسهایی را که دوخته بود جمع کرد و به شاگردان دیگر نیز گفت از لباسها و دوخت آن توسط او حرفی نزنند .شیوانا وقتی از این موضوع آگاه شد  از شاگردش پرسید :به چه علت خیاط بودنت را پنهان می کنی ؟شاگرد جواب داد :دختر عمویم خیاط بسیار ماهری است و لباسهای زیبایی می دوزد ،اگر لباسهایی را که من دوخته ام را ببیند از تعجب شاخ در می آورد و میگوید هه تو هم خیاط شدی  و به طرز دوخت و خیاطیم می خندد .شیوانا گفت :همین حالا برو و تمام لباسهایی را که دوخته ای در اتاقت بچین ،خودت هم لباس دوخت خودت را بپوش .

شاگرد خیاط از شیوانا دور شد تا لباسها را در اتاقش بچیند .

روز بعد خانواده ی عموی دختر خیاط به مدرسه رسیدند و بعد از ساعتی دیدار آنجا را ترک کردند .بعد از رفتن آنها شاگرد خیاط نزد شیوانا آمد و گفت :استاد عکس العمل دختر عمویم بعد از دیدن لباسها بسیار عجیب بود ،وقتی فهمید خودم آن لباسها را دوخته ام ،پوزخندی زد و لباسها را برانداز کرد اما وقتی خوب دقت کردم حالتی از مسخرگی در آن نماند ،بلکه حس کردم بسیار از جرأت و پیشرفت در کارم تعجب کرده ، در همان لحظه دیگر از او خجالت نکشیدم و دیگر نظرش برایم مهم نیست .